هر حرکت و جنبشی در اصل از جانب خداوند است:1- - ز یزدان دان، نه از ارکان، که کوته دیدگی باشد که خطّی کز خرد خیزد، تو آن را از بنان بینی - ما به دریا حکم طوفان می دهیم ما به سیل و موج فـــرمان می دهیم - رودها از خود نه طغیان می کنند آن چه می گوییم ما، آن می کننــد - نقش هستی نقشی از ایوان ماست خاک و باد و آب، سرگردان ماست - سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت زآتش ماسوخت،هرشمعی که سوخت - ما چو چنگیم و تو زخمه می زنـــی زاری از مـا نـی تـــو زاری می کنـی - ما چـو ناییم و نوا در ما ز توست ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست - ما چو شطرنجیم اندر برد ومات برد ومات ما ز تست ای خوش صفات - روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت بی تو اگر سـرخ بود از اثر غازه شود - آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد 2- پنهان کردن اسرار عشق حق در دل، نهان داشتن راز (رازداری) - چون که اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصــل شود - گفت پیغمبــر هر آن کو سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت - دانـــه چون انـدر زمین پنهـان شود ســرّ آن سرسبــزی بستان شود - زرّ و نقـــره گر نبــودندی نهــــان پـرورش کی یافتندی زیر کان - رازنهان دار وخمش ورخمشی تلخ بود آن چه جگرسوزه بود باز جگرسازه شود - هر که را اســرار حــق آموختنـــد مهــر کردند و دهـانش دوختند - درون دلــت شهــــربنــد است راز نگــر تا نبینـد درِ شهـــر بــاز - عشـق با ســر بریــده گوید راز زان که داند که سر بود غمّاز 3- عشق مایه ی کمال است: - آتش عشـق است کانـدر می فتاد جوشش عشـق است کاندر نی فتاد - چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسیدوبه عیّوق بر شدم - گویندروی سرخ تو سعدی که زرد کرد اکسیــرعشق برمسـم افتاد و زر شدم 4- فقط ماجرای درد عشق را عاشق دل سوخته می داند: - سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شـــرح درد اشتیــاق - در نیــابد حــال پختـــه هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسّلام - چندت کنم حکایت،شرح این قدرکفایت باقی نمی توان گفت الّا به غمگساران 5- ابیات ذیل به خاصیّت دوگانه ی نی اشاره دارد: - همچو نی زهری و تریاقی که دید همچو نی دمساز و مشتاقی که دید - نی حـدیث راه پر خــون می کند قصه هــای عشق مجنــون می کند - من به هر جمعیـــتی نالان شــدم جفت بدحالان و خوش حالان شدم 6- حواس ظاهری از ادراک حقاق عاجز است: - سـرّ من از ناله ی من دور نیست لیک چشم وگوش را آن نور نیست - تن زجان وجـان زتن مستـور نیست لیک کس رادیدجان دستور نیست - توکی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین برزلف و رویی است - اگر در دیده ی مجنـون نشینی به غیر از خـوبی لیـلی نبیــنی 7- مصراع اوّل بیتِ: «سرّ من از ناله ی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست» با بیتِ :رنگین سخنان در سخن خویش نهان اند از نکهت خود نیست به هر حال جدا گل 8-راه عشق پر درد و رنج است، عاشقان باید آن را تحمّل کنند: - عشق را خواهی که تا پایان بری بس که بپسنـدید باید ناپسند - زشت باید دید و انگاریدخوب زهر باید خورد و انگارید قند -دربیابان گربه شوق کعبه خواهی زدقدم سرزنش هاگرکندخارمغیلان غم مخور - به شادی و آسایش و خواب و خور ندارند کــاری دل افــگارها - چه فـــرهادها مــرده در کــــوه ها چه حــلّاج ها رفتـه بر دارها - کشیدنـــد در کـــوی دل دادگــان میـــان دل و کـــام دیوارها - جمال کعبه چنان می کشاندم به نشاط که خارهای مغیلان حریر می آید 9- عدم توجّه به تعلّقات و فقط توجّه به جانب معبود داشتن: - مهین مهرورزان کـه آزاده اند بـریـزند از دام جان تــارهـا - ولی رادمردان و وارستـــگان نبازنــد هـرگـز به مردارهـا - هر کس به تمنّایی رفتند به صحرایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی - امید تو بیرون برد از دل همه امیدی سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی - سجده نتوان کرد بر آب حیات تا نیابم زین تن خاکی نجات - گر مخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را - دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی - از مقامــات تبتّل تـا فنــا پلّه پلّه تا ملاقـــات خــدا - الهی، گل های بهشت در پای عارفان خار است ؛ جوینده ی تو را با بهشت چه کار است؟ - می بهشت ننوشم ز جام ســـاقی رضوان مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم - ســـرم به دنیا و عقبــی فـــرو نمی آیــد تبـــارک ا... از این فتنه ها که در سـر ماست - آرزوهای دو عالـــم دستـگاه از کـف خاکم غباری بیـش نیست - فریب جهان را مخــور زینهـار کــه در پـای این گل بود خـارها - ای سـروپای بسته به آزادگی مناز آزاده من که از همه عالم بـریده ام - جز افسون و افسانه نبود جهـان که بستنــد چشـم خشـایـارهـا - به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم - حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم جمـــال حور نجویم دوان به سوی تو باشم - خواب و خورت ز مرتبه ی خویش دور کرد آن گه رسی به خویش که بی خواب خور شوی - از پای تا سرت همه نور خدا شود دراه ذوالجـلال چو بی پا وسر شوی 10- بازگشت به عالم معنا یا مبدأ هستی، « کلُّ شیءٍ یرجِعُ الی اصلِهِ»، و آیه ی شریفه ی :«انّا لِلّه و انّا اِلیه راجعون»: - هرکسی کاودورماند از اصل خـویش باز جوید روزگار وصل خویش - ما ز دریاییـم و دریا می رویم ما ز بالاییم و بـالا می رویـم - خلــق چو مرغابیــان زاده ز دریــای جان کی کند اینجا مُقام مرغ کزآن بحر - مـا به فلک بوده ایـم، یـار ملک بوده ایـم باز همان جا رویم جمله، که آن شهر ماست - خود ز فلک برتریم، وز مَلَک افزون تریم زین دو چـــرا نگذریم؟ منزل ما کبـــریاست. -چنین قفسی نه سزای چو من خوش الحانی است روم به روضه ی رضوان که مرغ آن چمنم 11- توصیف اغراق آمیز حالات درونی: - بــــرق با شــــوقم شـــراری بیش نیست شعـــله طفــــل نی ســـــواری بیــــش نیست - زین آتش نهفته که در سینه ی من است خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت 12- بیتِ:«گفتم ببینمش مگرم درد اشتیـاق ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم» با دو بیت زیر از بوستان تناسب معنایی دارد: - «دلارام در بــــر، دلارام جوی لب از تشنگی خشک، بر طرف جوی نگویم که بر آب، قادر نیند که بر شـاطی نیـل، مستسقی اند.» 13-اشتیاق عاشق برای دیدار محبوب: - با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تورا - تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم از پای تا به سر همه سمع وبصر شدم - به حرص از شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا - سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویـم شـرح درد اشتیـاق 14-عظمت وجود انسان، توجه به دنیای درون: - ای در لب بحــر، تشنه در خواب شده وی بر سر گنج از گدایی مرده - بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست از خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی - گر جام جهان نمای می جویی تو در صندوقی نهاده در سینه ی توست - آیینه ی سکندر جام می است بنگر تا برتوعرضه دارد احوال ملک دارا 15-نکوهش حرص و دعوت به قناعت: - کوزه ی چشـم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشـد پر دُر نشد - چشم تنگ مـرد دنیـا دوست را یا قناعت پر کنـد یا خـاک گـور - قناعت سـر افرازد ای مرد هــــوش سر پر طمع بـرنیـاید ز دوش - روده ی تنگ به یک نان تهی پرگردد نعمت روی زمیـن پر نکنـــد دیــده ی تنگ - ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد زود باشد کش به شب روغن نبینی در چراغ 16-اعتدال و میانه روی: - «خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد.» - درشتی و نرمی به هم در به است چو فاصد که جرّاح و مرهم نه است - درشتی نگیـرد خــردمند پیش نه سستی که ناقص کند قدر خویش - نه مر خویشتـــن را فـــزونی نهد نه یک بـاره تن در مـذلّت دهـد 17- نگاه داشتن رسم دوستی: - «دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند، نشاید که به یک دم بیازارند.» - سنگی به چند سال شود لعل پاره ای زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ 18- از وجود انسان های پاک سرشت گل و گیاه می روید، گل نماد عاشق است: - «هرسبزه که بر کنار جویی رسته است گویی ز لب فرشته خویی رستـه است پا بر ســـر سبزه تا به خـــواری ننهــی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است.» - با صبا در چمن لاله، سحر می گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان - به خون خـود آغشته و رفته اند چه گل های رنگیـن به جـوبارهـا 19- کم گویی و گزیده گویی، نکوهش پرگویی: - چو خواهی که گویی نفس بر نفس نخــواهی شنیدن مگـر گفت کس - فراوان سخـن باشد آکنـده گوش نصیحت نگیــرد مگر در خمــوش - صــدف وار گوهرشناسان راز دهان جـز به لؤلؤ نکردند بـاز - صد انداختی تیر و هر صد خطاست اگر هوشمندی یک انداز و راست - کم آواز هرگــز نبیــنی خجـــل جوی مشک بهتر که یک توده گل - یک دستـــه گل دمـــاغ پــــرور از خـرمن صد گیـاه بهتــــر - حــذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی - کم گوی و گزیده گوی چون دُر تا ز انــدک تـو جهان شود پـر لاف از سخــن چو در توان زد آن خشت بـود کـــه پر تـوان زد 20- گذر عمر و ناپایداری جهان: - بنشین بر لب جوی وگذرعمر ببین وین اشارت زجهان گذران مارا بس - هر دم از عمــر می رود نفــسی چـون نگه می کنم نمــانْد بسی - هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت - عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنـوز - ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا - چه باید نازش و نالش بر اقبالی و ادباری که تا بر هم زنی دیده، نه این بینی نه آن بینی؟ - سرالب ارسلان دیدی زرفعت رفته برگردون؟ به مرو آ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی - می رود صبح و اشـارت می کند کاین گلستان خنده واری بیش نیست - لاله وگل زخمـــی خمیـــازه اند عیش این گلشن خماری بیش نیست - ای شــرر از همرهان غـافل مباش فرصت ما نیـز، باری بیــش نیست - مشـو مغـرور گنج و دینارکه دنیــا یـــاد دارد چون تو بسیــار - وان دگر پخت و همچنان هوسی وین عمـارت به سـر نبـرد کسی 21- بیتِ «دانش و آزادگی و دین و مروّت این همه را بنده ی درم نتوان کرد» با بیتِ :«من آنم که در پای خوکان نریزم مر این قیمتی دُرّ لفظ دری را» متناسب است. 22-کار بیهوده و ناصواب انجام دادن: -هرکاونکاشت مهر و زخوبی گلی نچید در رهگذار باد نگهبان لاله بود - بـی فایـده هـر که عمر درباخت چیـزی نخریـد وزر بینـداخت - روشــنی ها خواستنــد، امّا زدود قصــرها افراشتنـد امّا به رود - قصّه ها گفتند بی اصل و اسـاس دزدها بگماشتند از بهر پاس - درس ها خواندند امّا درس عــار اسب ها راندند امّا بی فسـار - ابلهی کاو روز روشن شمع کافوری نهد زود باشد کش به شب روغن نبینی در چراغ 23-0تجلّی و آشکار بودن جلوه ای از جمال معبود: - شور و غوغایی برآمد از جهان حسن او چون دست در یغما نهاد - یار بی پرده از در و دیــوار در تجــلّی است یـــا اولی الابصـار - شمـع جویی و آفتـاب بلنـــد روز بس روشـن و تو در شب تـار - هر آن چیزی که در عالم عیان است چو عکسی ز آفتاب آن جهان است - با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را - درازل پرتو حسنت زتجــلّی دم زد عشق پیداشدوآتش به همه عالم زد - و خدایی که در این نزدیکی است لای این شب بوها/پای آن کاج بلند - ناتانائیل، آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی هر مخلوقی نشانی از خداست. 24- نیکی کردن: - دوردستان را به احسان یاد کردن همّت است ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند - تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز - ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا - ز نیک و بدی ها به یزدان گرای چو خواهی که نیکیت ماند به جای - به گیتی نماند به جز نام نیک هر آن کس که خواهد سرانجام نیک - به یزدان گرای و ز یزدان شناس که دارنده اویست و نیکی شناس - بـد و نیک ماند ز مـا یادگـار تـو تخـم بـدی تا توانی مکـار - چنین است کیهـان ناپایــدار تو دروی به جز تخم نیکی مکار - بیا تا جهان را به بـد نسپریــم به کوشش همه دست نیکی بریم - ای شرر از همرهان غافل مباش فرصت ما نیز باری بیش نیست 25- ناتوانی و عجز در شناخت، «العجزُ عَن درک الادراک، ادراک، مَنْ عَرَف ا... کَلَّ لِسانِهِ»: - این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را خبری شد، خبری باز نیامد - گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چه گوید باز - در صفتت گنگ فرو مانده ایم من عَرَف ا... فرو مانده ایم - هیچ مخلوقی او را هویدا نمی سازد (آندره ژید) 26- عاشقان واقعی در برابر معبود دهان به اعتراض نمی گشایند: - عاشقان کشتگان معشوق اند بـرنیایـد ز کشتگان آواز - ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد وآواز نیامد &
نظرات شما عزیزان:
خیلی خوب بود